کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند و فایده ای نبود.
چو پیروز شد تیره روان // چه غم دارد از گریه کاروان؟
لقمان حکیم اندر آن کاروان بود، یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه ای گویی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود. گفت دریغ کلمه حکمت با ایشان گفتن.
آهنی را که موریانه بخورد// نتوان برد ازو بصیقل زنگ
با سیه دل چه سود گفتن وعظ؟// نرود میخ آهنی در سنگ
همانا که جرم از طرف ماست.
بروزگار سلامت شکستگان دریاب// که خیر خاطر مسکین بلا بگرداند
چو سائل از تو بزاری طلب کند چیزی// بده، وگرنه ستمگر بزور بستاند
درباره این سایت